محل تبلیغات شما
حاج خانم همسایه روبه روی ، اون خونمون بعد از یک سال و خورده ای از آخرین تماسمون ، دیروز تماس گرفت و راجب یک موضوع نگران کننده ای که در خانواده شون داشت ، میخواست از من م بگیره
یک عالمه با هم تلفنی حرف زدیم یک بخشیش من و حاج خانم حرف زدیم و یک بخشیش من و مینا جون دخترش حرف زدیم که علاوه بر موضوع صحبت حاج خانم مینا جون هم سر دردلش وا شد و از یک اتفاق تلخی که براش پارسال رخ داده بود ، دقیقا دوساعت کامل برام حرف زد بعدها شاید راجبش نوشتم
موضوع صحبتهای دیروزمون بهانه ای شد که براتون این پست بنویسم و تو این هوای بارونی پاییزی که خودم تنها توی خونه هستم ، هم راجب موضوع مهمی که حرف زدیم و حال و احوال اون تایم زندگیم بنویسم

یادی از گذشته :
حسن یه پسر بیست و پنج ساله و من یک دختر بیست ساله بودم که فردای پاتختیمون یک روز خیلی سرد زمستونی بهمن ماهی تک و تنها بدون هیج همراهی حدود هیجده سال پیش از جنوب ایران ، اهواز برای شروع زندگی به تهران آمدیم
حتی لوازم زندگیمون را هم نچیده بودم یا بگم برامون کسی نچیده بود، بایدخودمون میومیدم همه کارهامون از صفر تا صد انجام میدادم جهازم رسیده بود پخش خونه پنجاه و پنج متری بود
لوازم و مواردی که در جهازم فراهم نبود ، که  اقلامش کم هم نبود باید با هم میرفتیم برای خونه زندگیمون از مرکز فروشش خرید میکردیم
هم من، هم حسن ، کاملا سرپای خودمون بودیم و همیشه مستقل رفتار کردیم شاید خانواده هامون اینقدر اعتماد داشتند که احساس نیاز واجب به این همراهی را با ما نکردند
الان وقتی یک دختر بیست ساله میبینم به نظرم چقدر بی تجربه و کوچولو میاد اما من تو اون زمان مسئولیت کامل یک زندگی در شهری دیگر را قبول کرده بودم .

دانشجو بودم ، حقوق همسرم را هم شش ماه به شش ماه معلوم نبود واریز کنند یا نکنند
اما میدونستم اول و اخر مشکلات، و بود و نبود این زندگی مسئولیتش پای خودم و همسرم هست و باید عبور از راههای سخت را پیدا کنیم تا بتونیم دوام بیاریم
یه روزها اینقدر سخت میگذشت زیر هق هق گریه به خواب میرفتم حس میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم
و طعم زندگی برام مثل زهر میشد

این خونه که زندگی را داخلش شروع کردیم ، همین خونه ای بود که حاج خانم همسایه روبه روی ما بود
یه خونه نقلی کوچولو پنجاه و پنج متری که قبل از ازدواج حسن با من، مادر و پدر حسن اون را براش خریده بودند
تو این خونه چهارده سال زندگی کردیم
روزهای خوش و تلخ را داخلش گذروندم یک روزهای که به یاد شادی های کوچیک ، خوشمون دلتنگشم یه روزهای سختی که هنوز یادش مییفتم پشتم میلرزونه .
اما مهم اینه که از آن روزها گذشتیم و عبور کردیم
داخل این خونه مهمترین و شیرین ترین اتفاق زندگیم مادر شدنم بود ، تو همین خونه بودم که فهمیدم مبتلا به سرطان شدم و کلی اتفاقات دیگه را تجربه کردم
بهتر بگم من و حسن تو این خونه پا به پای هم بزرگ شدیم
فهمیدیم زندگی یعنی چه ؟ ادمها و اطرافیان نزدیک و دورمون شناختیم ، فهمیدیم که بلا هم از آسمون بباره ، هر کس هر ظلمی در حقمون کنه حتی اگر نزدیکترین ادمهای زندگیمون باشند ما دو تا نباید پشت هم خالی کنیم. و فهمیدم باید دلخوشی هم در زندگی باشیم
نباید سختی ها و مشکلات ما را از هم دور کنه بلکه باید بیشتر به هم نزدیک بشیم .
به هم قول دادیم همیشه نسبت به هم صداقت کامل داشته باشیم
تو ، منی را از هم ، راجب هر مسئله زندگی، الخصوص مسئله مالی نباید داشته باشیم 
حرف و عملمون این بود 
درآمد اون هرچه هست درآمد منم است
درآمد من هم ، در آمد اونه
در بغل اون صداقته وارد بازیهای اینکه یواشکی من اینو بدم به خانواده ام اون اینه بده به خانواده اش نباشه هرچی هست شفاف با م و تفاهم انجام بشه
نگاهمون این بود که نباید با هم رقابت و مسابقه بگذاریم اون برای پیشرف من و من برای پیشرفت اون از هیچ همکاری دریغ نکنیم
قبول کردیم هر دو ، دوتا ادم کاملاً مجزا با ویژگیهای شخصیتی متفاوت هستیم این تفاوت ایراد و ضعف ما نیست بلکه تفاوت های فردی ماست بهتره به جای اینکه همدیگر را بخوایم شکل هم بکنیم تفاوتهامون بپذیریم و در جوار این تفاوت ها هنر به خرج بدیم ، و با هم تعامل خوب برقرار کنیم
ببینید من همش میگم با هم، تصمیم گرفتیم و هردو ، خواستیم ،  یعنی یکی از ما اگر نمیخواست تن به این پذیرش بده با حجم این همه سختی ها و مسئولیت های که در زندگی داشتیم در اون سن و سال کم ، تا الان صد و پنجاه بار کارمون به جدایی رسیده بود .
زندگی شویی خوب، ادامه پیدا نمیکنه مگر اینکه زوج و زوجه هر دو بخوان که اون را با انعطاف و گذشته زیر سایه احترام و مودت جلو ببرند
ما در دنیا انسان بی نقص و زندگی بی مشکل و رنج نداریم اگر زندگی مبینید خوبه بدونید ادمهاش با همراهی و زحمت همدیگر اون را ساختند و رنج هاشون پذیرش کردند 

خلاصه من یک دختر بیست ساله جنوبی ، اهل معاشرت زیاد بودم ، که وارد تهران بزرگ شدم . حس تنهایی تهران و کم شدن تعاملم با ادمها برام زجر آورتربن حس دنیا در آن زمان بود
تجربه این حس و فقدانش شیرینی روزهای خوش اوایل ازدواج را برای من کمرنگ کرد
اینکه من توی شهر خودم ، دوستانی برای معاشرت داشتم که طی این بیست سال زندگی به عادت و اعتماد  با آنها رسیده بودم
حالا توی تهران چطوری با اون کیفیت دوست و رفت و آمدهای دلچسب پیدا  می کردم تازه اونم با همسری که اون اوایل به شدت اروم و درونگرا بود
اهوازی که مردمش ؛  به جوش و خونگرم  بودند اما اینجا انگار به زور بهت سلام میدادن
در تهرانی که برای بعضی از ادمهای سطحی ، معرفی کردن خودت به عنوان اینکه از شهرستان امدی یک ضعف و بی کلاسی می آمد
توی دانشگاه همون اوایل یکی از همکلاسی ها وقتی میدید میخوام خودم معرفی کنم با افتخار میگفتم من اهوازی هستم ؛ گفت دیگه نگو از شهرستان امدی اینجا
کسی باهات رابطه نمیگیره . هرچند که من هرگز به این توصیه اش ، هیچ زمانی توجه نکردم
اما همین تجربه ها‌ ، زندگی را برایم  در تهران سخت و سخت تر میکرد
من دختر جنوب و گرما بودم حتی چون نوع پوشش گرم در هوای زمستان تهران بلد نبودم تا یاد گرفتم چگونه خودم باید در مقابل سرما محاظت کنم یه روزها توی خیابون از لرز و سرما با گریه خودم به خونه  می رسوندم

حتی تابستون را با کولر آبی دوست نداشتم توی اهواز خونه ها همه کولر گازی دارند و داخل خونه، یه خنکی دلچبسی با هوای کولر گازی داخلش برقراره
طول کشید تا با کولر آبی آشتی و عادت کنم

اما بهتون بگم اگر هزار بار دیگه بگردم به گذشته باز هم این مهاجرت ترجیح میدم که اتفاق بیفته
شاید از حسن که خودش این برنامه مهاجرت را ریخته بود بپرسید از بس سختی‌ کشیده بگه که احتمالا ، با تامل بیبشتر و در تایمی دیگر این کار را انجام میداده .
اما من میگم سختی های که کشیدم ارزشش داشت به جاش خیلی چیزها در تجربه هام به دست اوردم حسابی منو رشد داد
زندگی در تهران استقلال بیشتر را به من یاد داد .
طلب زیاد به معاشرت و برو و بیا را برام نرمال ترش کرد.
وابستگی های مخرب را تونستم در وجودم قیچی کنم .
دوست و دشمن هام بهتر بشناسم .
حد و مرزها را با تجربه اینگونه زندگی، بهتر یاد گرفتم
کلا حسم اینه این مریمی که الان هستم اگر مهاجرت نمیکردم تو این سن هرگز پختگی الانم را نداشتم

خلاصه ما امدیم تو این خونه نقلیمون
همسایه حاج خانم و حاج آقا شدیم
وقتی اولین بار وارد ساختمان شدیم یه پسر پنج ساله فوق خوشکل با چشمانی خیر کننده در خونه حاج خانم باز کرد و چند دقیقه ما را تماشا کرد من و حسن بهش لبخند زدیم و سلام کردیم رفتیم داخل اونم یکم خجالت کشید آهسته و یواش در خونه را بست  و رفت داخل خونشون 
به هم گفتم ماشاالله چقدر این پسر خوشکل و خوردنی بود
عجب چشمان رنگی زیبایی داشت
بعد فهمیدم این پسر اسمش امیرشایان پسر مهناز دختر بزرگه حاج خانم است که چون مهناز شاغله صبح ها حاج خانم ازش نگه داری میکنه
حاج خانم سه تا بچه داشت مهناز ، پسرش،مهرداد که بچه نداشت  و مینا هم تازه عقد کرده بود

همون اویل یک روز داشتم توی خونه آشپزی میکردم آب و روغن با هم توی ماهیتابه قاطی شد بعد یک شعله آتیش حسابی از ماهیتابه بلند شد ، اخی یادش به خیر منم مثل آمبولانس جیغ جیغو و دستپاچه ، جیغ کشیدم و از آشپزخونه فرار کردم در خونه را هم باز کردم
حالا حسن هم پشت میز کامپیوتر مشغول بود 
با جیغ من حاج خانم ومینا دخترش و حاج آقا ،در باز کردند
با هم گفتند چی شده
فهمیدن تازه عروس کم سن و سال دسته گل به اب داده
منم واقعا احساس تنهایی شدید میکردم واقعا حسرت اینو داشتم یکی درخونم بزنه یا من یکی را پیدا کنم برم دو ساعت باهاش باشم اینقدر خمار این موضوع بودم که حد داشت
( خدا را شکر میکنم که توی همین مهاجرت به چه خوبی و مهارتی یاد گرفتم و فهمیدم رفع تنهایی فقط برو و بیا با آدمها نیست تازه اگر ادمها اشتباه انتخاب بشند میتونه وحشتناک مخرب باشه
به راحتی هم به این باور نرسیدیم یه جاها تاوان سنگین دادم و ضربه حسابی خوردم ، تا یاد گرفتم و برام تجربه شد .
خلاصه متوجه شدم برای ، بیرون آمدن از تنهایی راهها و سرگرمی های زیادی است اونها را پیدا وکردم و خودم آموخته کردم از این گزینه ها هم لذت ببرم
چون عادت نداشتم اولش نمی چسبید
این تفریحات مثل سینما رفتن ؛ تاتر رفتن ، پیدا کردن نمایشگاههای مختلف بود که اکثریتشون  میرفتم ویک سری موارد دیگهبود

خلاصه وقتی که اون شب جیغ آژیری کشیدم
منم چایی معطل قند دنبال یک بهانه بودم که برم با همسایه روبه رویی رابطه برقرار کنم
براتون اینها را میگم فقط ببینید مریمتون چقدر خنگول آباد بوده خخخخخ
فرداش رفتم بسته شکلات خریدم به بهانه عذر خواهی ، بابت  اتفاق دیشب ( خخخ الان فکر میکنم چقدر تابلو بوده که دلم میخواسته باهاشون لینک بشم و اینو بهانه کردم )
در خونه حاج خانم زدم اونم کلی منو تحویل گرفت .
با همین نوه زیباروش تو خونه تنها بود
تا گفت بفرمایید داخل من سریع دعوتش قبول کردم از خدا خواسته رفتم داخل
هر چند اونم بدش نمیاد من برم داخل
تا یک عالمه کنجکاوی هایی که در مورد من و حسن داشتند را از من سوال کنه
کلا خانوادگی ویژگی بارزی که داشتند خیلی دلشون میخواست از ریز و جزییات زندگی بقیه باخبر بشند براشون این کار جذاب بود
رفتم داخل، سوال ها شروع شد .
منم همه را واو جا ننداز پاسخ میدادم
کلی خوشحال بودم که تونستم بهشون نزدیک بشم
همینجور که حرف میزدیم
مینا دخترش از بیرون رسید ، یک سال از من بزرگتر بود
چقدر حس خوبی داشتم یک دختر همسن و سال خودم را پیدا کردم
با مینا هم کلی حرف زدیم ارتباط اینقدر گرم پیش رفت
من و برای ناهار نگه داشتند میرزا قاسمی با برنج داشتند ( الان یادم میاد کلی خندم میگیره که چطور روم شده دیدار اول ناهار خونشون بمونم ، خاک و چووووک خخخحخ والله خوب پرو بودم
بعد ها میرزا قاسمی که درست میکردم حاج خانم میگفت از خودم یاد گرفتی بهتر خودم درست میکنی )

دلم نمیخواست اون لحظه ها تموم بشه از ذوقم رفتم آلبوم عروسیم اوردم عکس هامون نشونشون دادم  البته اون عکس های که با دروبین های شخصی گرفته شده بود هنوز عکس های آتلیه ای آماده نبود 
اوج خنگولیم این بود بهشون یکی از عکس های که عکاس به مهمانها میداد را تقدیم کردم ( اخه بگو همسایه ندیده و نشناخته عکس علوسی تو را میخواد چیکار خخخخخ وای خدای من چقدر نی نی کوشولو بودم. در واقع بس که تنها بودم تشنه رابطه بودم احتمالا میخواستم همون جلسه اول با دور تند رابطه را صمیمی کنم و ره صدساله را یک شبه برم

بالاخره ادمها که از روز اول با درایت سنجیده رفتار نمیکنند منم مستثنی ، نیستم آدمها به مرور رفتار درست تر و حریم و مرزها را متوجه میشند )

دیگه یه دلخوشی شدند برام ، اگر میرفتند جایی قفل و حفاظشون میبستند شاید باور نکنید تا میدیدم حس خفگی و دلتنگی شدیدی بهم دست میداد و مینشستم زار زار گریه میکردم ، نه اینکه دلتنگ اونها باشم کلا حس میکردم اینها برای این حس و حالم غریبم کور سو امیدم هستند هر وقت نبودن برام آزار دهنده بود
تا مدتها یه حالی اساسی از جانبم من میگرفتند آشپزیم از همون ابتدا خوب بود مرتب از غذاهای که درست میکردم براشون میبردم انواع و اقسام غذای جنوبی را براشون میپختم
یکی دو بار از هول اینکه غذام سر وقت براشون برسونم  دستم را سوزندم
اصلا یک بار قلیه ماهی فقط به نیت اونها درست کردم
خلاصه از سوی من توجه زیاد میگرفتند که رابطه پابرجا بمونه
البته بگم اینجوری نبود که مزاحمشون بشم یا بلند شم سر زده به خونشون برم بیشتر احساسات درونیم بود
قطعا من برای اونها یک همسایه بیشتر نبودم ، اما وجود اونها و حس من به اونها فرا تر از همسایگی بود
وقتی نه با دختر ها و عروسش دور هم تو خونه جمع میشدن صدای شوخی و خنده هاشون می آمد آرزومممم بود که صدام بزنند بگند تو هم بیا ، تنها نباش،به حدی وقتی اینها جمع میشند گاهی کنار در مینشستم که حداقل صداشون بشنوم ( توقع بیجای بود میخوام از فنا بودن ، حس و حال ان موقع ام بگم که این حس غربت تنهایی و نیاز به بودن ادمها چه حسرت ها و خواسته های را در دلم ایجاد میکرد
هرگز ذره ای الان خواست و توقع اون موقع را ندارم )

خلاصه مینا عروسی کرد ما را هم دعوت کردند تو عروسیش کلی قررر دادم  بهمون خوش گذشت 
به مرور که من خودم را بهتر تو این شهر تهران پیدا کردم ، نوع رابطم و حس و حالم بهشون منطقی تر شد

خدا را شکر تا زمانی که در اون خونه بودم مشکل خاصی بینمون پیش نیومد
همیشه به حاج خانم احترام میگذاشتم و اونم خدایش زن مهربان و دوست داشتنی بود یک سری ویژگیهای مثبت در مدیریت خانواده اش و خانه داریش داشت که من بسیار لذت میبردم
هیچ وقت محبت های شب یلداش فراموش نمیکنم
چون با بچه هاش دور هم جمع میشدن بگو و بخند داشتند آخرش برای ما هم از خوراکی های یلداشون میفرستادن
من تا یاد بگیرم خودم زندگی و مناسبتها را گرم کنم همیشه موقع مناسبتها کوی غم روی دلم مینشست پر از اندوه میشدم چون در این تاریخ های مناسبتی بیش از بیش حس تنهایی سراغم می آمد
جون کندم تا فهمیدم مگه خودمون چه مونه که اینقدر پی شلوغ پلوغی میگردم با خودمون مینونیم صفا کنیم
پوستم کنده شد تا مریم خنگول تبدیل به یه مریم فهیده تر کنم ، بزرگش کنم 
خدا را شکر راضیم تک و تنها خودم ساختم و خدایش،خوب پیش رفتم 

پست بعدی مینویسم حاج خانم در چه موردی از من کمک میخواست
ادامه دارد



از حس مسئولیت باربد دلم براش ضعف رفت ولی .....

یک دفعه ایی جور شد آمدیم شمال

چنان نمای که هستی

، ,هم ,یک ,خونه ,اون ,حاج ,حاج خانم ,من و ,با هم ,تو این ,بودم که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

PC Stalin World تاپ تکواندو -اولین سبک آزاد تکواندو جهان-TOP TAEKWONDO/THE FIRST FREE STYLE OF TKD IN THE WORLD نقاشی ساختمان در تربت حیدریه مجیدپورمحمد۰۹۱۵۸۳۰۷۸۷۶ گرافیک، طراحی، دکوراسیون داخلی ، InteriorDesing-GraphicDesign الکتروتولز - electrotools hatulicin nierilibgist frugunvimen پیوند محبت