محل تبلیغات شما
دیروز صبح تصمیم گرفتم مسیر خونمون را تا خونه سمیه که حدود بیست الی بیست وپنج دقیقه راه پیاده روی است را پیاده برم
هیشه عادت دارم ازخونه که میخوام خارج بشم میگم خدایا من تمام لحظه های نفس کشیدم به تو میپارسم
با من باش و رهام نکن که بی تو هیج هیچم .
این زمزمه همیشگی، هوای مطبوع و رفتن کنار یک دوست دردمند حال درونم را صیقل میداد
توی راه جریان آشنایی خودم و سمیه تا به همین لحظه که در حال رفتن به سمت خونشون بودم از ذهنم مثل یک سریال عبور میکرد
گفتم چه پازل جالبی ، کنار هم روزها را میچینی متوجه میشی پشت اتفاقات زندگیمون ، آشنایی هامون با آدمهای که در زندگیمون میان و میرند اتفاقی نیست یه حکمتی پشتش خوابیده
تا رسیدم در خونشون تلفن زدم که رسیدم چون آیفن خراب بود از پنجره برام کلید خونشون انداخت . در ب باز کردم و با آسانسور طبقشون زدم
طبقه اول هستند سمیه یه پتو مسافرتی دورش پیچیده بود ظرف درنش تو دستش بود ( اون لوله ای که موقع عمل نصب میکنند تا خون آبه ها خارج بشند و بعد دکتر هر وقت صلاح دید درن برای بیمار درمیاره )
رنگش پریده بود . بعد از عمل به خاطر حجم خونی که از آدم میره این رنگ پریدگی طبیعی هست
چشماش کلی غم داشت
رفتم دستهام شستم براش میوه ای که میخواست اوردم
نشیستم روبه روش گفتم سمیه جان یه چیز میخوام برات مرور کنم برای خودم مرورش خیلی حس خوبی داشت
گفت چی ؟
جریان آشنایی خودم و خودت
خندید گفت آهان یادمه
گفتم باجزییاتش بگم بیشتر خوشت میاد و متوجه میشی آشنایی من و تو بی حکمت نیست
خدایی که به این عظمت ما را هدایت میکنه دلت را بهش بسپار این روزهای سخت هم میگذره و تموم میشه بهش محکم اعتماد کن

سه گروه لاتاری آن زمان داشتیم من عضو گروهها بودم چون آن تایم در گیر درمان شیمی درمانی بودم خیلی فعالیت در گروهها نداشتم
الان خاطر م نیست دقیقا سر چی بود یه کاربر خانمی یک کامنت ناعادلانه و بد خطاب به یکی از اعضا گروه گذاشت منم وقتی خوندم ریپلای کردم و واکنش نشون دادم و بهش رفتار زشتش تذکر دادم وبعد از من که تذکر دادم انگار بقیه جرات نمیکردن اونهام شروع کردن به تذکر دادن
سمیه هیچ عکس کاربری نداشت اسم کاربرش هم سمی بود اصلا هم من نمیشناختمش اخرین روزهای بود که منتظر دریافت ویزا بودیم .
خلاصه امد توی خصوصی من گفت واییییی چقدر چسبید ، اینقدر محکم و منطقی به این خانم جواب دادین واقعا از ادمهای قوی خوشم میاد .
یه کوچولو با هم چت کردیم خب چون عکس کاربری مشخص نداشت من خیلی دیگه توجهم بهش جلب نشد
پنج شش روز بعد ما راهی ارمنستان شدیم
اونجا با مسیح یکی از دوستانی که شانسش ویزا گرفت بیرون قرار گذاشتیم اونجا توی صحبت هاش گفت فردا یکی از بچه ها به اسم سمیه میاد شرایطش این و اون هست در نهایت متوجه شدم این سمیه همون سمیه ای که من باهاش چت کردم
سمیه با نامزدش امد و اولین برخورد با هم دیدمشون
نامزدش رفت و توسط مسیح ما با هم آشنا شدیم
به من پیام داد من نامزدم مرخصی نداره دو روز دیگه ایران میره من از تنهایی اینور و انور رفتن میترسم شما حواستون به من میدین
گفتم بله حتمااا هر کاری داشتی بگووو عزیزم مگه میشه مراقب هموطن خودمون در کشور غریب نباشیم
خلاصه گروهی با چند از بچه ه شب ها بیرون میرفتیم اخرش من ‌و حسن یک عالمه پیاده روی میکردیم سمیه را به هتلش میرسوندیم که در مسیر راه تنها نباشه بعد برمیگشتیم سمت محل اقامت خودمون .
اینقدر تو کشور معطل شدیم و منتظر خبر گرفتن ویزا بودیم که ما دلارهامون تموم شد .
و از سمیه یک مقدار دلار خریدم و چنج کردیم به ریال به حسابش ریختیم
خلاصه فکر کنید آشنایی به اون صورت اتفاقی
ما دو تا دیگه سفارت داشتیم ترکیه و دوبی
ولی من و سمیه سفارتهامون یکی بشه هر دو سفارتمون ارمنستان بود .
تنها باشه ما مراقبش باشیم که بیشتر به هم نزدیک بشیم
و همچین هر دو با کیس نامبرهای پایین و عالی در یک اتفاق مشترک بهمون ویزا ندادن
ویور سمیه برای ارائه به سفارت پذیرش تحصیلی بود
ویور من پرونده پزشکیم بود
بالاخره سمیه در جریان کامل بیماریم بود چون سفارت منو یک بار اضافه بر بقیه برای گرفتن ویزا به سفارت دعوت کرده و چون سمیه و دو نفر دیگه ادمین گروه بودند از روایت بیماری من به عنوان کیس سمپل به جاهای مربوطه ایمیل میزدن این اتفاقات تمام در اتمام لاتاری بود
بالاخره هم گروهی بودیم کم و بیش جهت پرونده با هم در تماس بودیم
تا اینکه یک سال بعد دقیقا سمیه بزرگترین دغدغه زندگیش ازدواج رسمی با همسرش بود ‌که پدر همسرش مخالفت شدید میکرد
به سختی راضی شد و هیچ وقت ذوق و شوقش را بابت رضایت پدر همسرش فراموش نمیکنم تماس گرفت از خوشحالی داشت بال درمی آورد
خلاصه رسما عروس شد فکر کنم یک ماه از عروسیش گذشت رفت برای چکابهای قبل بارداری که اقدام کنه اونجا متوجه سرطان سینه شد و اولین نفر مات و مبهوت به من خبر داد
دیگه از اون تاریخ مثل کسی که داره روی لبه یک دیوار با ارتفاع بلند راه میره سمیه ترسان و لرزان جلو رفته و من پشت سرش دستهام وسیع باز کردم مراقبش هستم که یهو از اون ارتفاع پرت نشه پایین
همه جوره بهترین منبع ها و دکترها را بهش معرفی کردم پله پله راهنمایش کردم
تمام غم و اندوه و ترسش را چون درک میکردم به خوبی بهش امیدواری و قوت دادم
چون در جریان بود که من وضعیتم ده برابر خودش وخیم تر بوده همین موضوع موجب قوت و قلبش میشد
خلاصه حتی لحظه ای رهاش نکردم
اخه مهه و پر اهمیته ادمی که متوجه این بیماری میشه حیران و سرگردان میشه وقتی یک همدردی را پیدا کنه که از این مسیر عبور کرده ، میتونه راهنمای امن و مطمئنی براش باشه
اون همدرد مثل یک یک خورشید پر نور میمونه که در تاریکی مطلق زندگیش تابیده

خلاصه گفتم سمیه این جان اینها را شنیدی
خودش هم با ذوق گوش میکرد و پا به پای من اونم روزها را تعریف میکرد
گفتم اخرش گوش بده تو این تهران بزرگ خونه هامون اینقدر به هم نزدیک باشه در حد بیست دقیقه فاصله که من پیاده بیام پیشت .
اخه مگه میشه این پازل قشنگ اتفاقی باشه
گفت واقعا مریم درست میگی . دلت را قوی نگه دار و خودت را بسپار به همین خدایی که این پازل را به قشنگی برات چیده

دیگه بلند شدم یک مقدار ظرف داشت شستم ، برنج براش کته کردم چون خورشت داشت
براش پسته خام پوست کندم و خرما و انجیر بهش دادم
یه کارهای جزیی دیگه داشت انجام دادم
اخرش گفت مریم منم یک اقرار کنم موقعی که تو را سفارت بار سوم دعوت کرد وقتی میگفتی پرونده من قوی هست ویور پزشکی دارم
میگفتم خب یعنی چه قوی است مشکل پزشکی که دلیل بر ویور قوی نمیشه برام حرفت اون تایم قابل قبول و منطقی نبود میگفتم خوب مریضی دلیل بر اهمیت پرونده نمیشه
حالا خودم مریض شدم تازه نه به حد تو جراحی کردم نه شیمی درمانی شدم تا حالا میگم من آن موقع در مورد مریم چه قضاوت اشتباهی کردم الان که مبینم چقدر سختی و مشکلات این بیماری داره زندگیم را زیر رو کرده میگم واقعااا حق مریم بود اون تایم بهش ویزا را بدن و خیلی ناحقی برای تو شر
گفتم اشکال نداره سمیه جان به عمد که نمیگفتی شرایط برات مبهم و قابل درک نبود الان که متوجه شدی و داری میگی همه اون تفکرات از بین میره الان یک نگاه جدید به زندگی داری که میتونی همدردهات خوب درک کنی

سمیه خیلی اهل ابراز و احساسات اونم به صورت نوشتن نیست اما شب برام در واتساپ نوشت :

سمیه :
مریم جان بابت امروز خیلی خیلی ازت ممنونم. با وجود همه برنامه های خودت ، اومدی پیش من که تنها نباشم . امیدوارم واسه خوشیهات جبران کنم


مریم :

قربونت برم سمیه جان تو خوب خوب شو برای من بهترین جبرانه من کنارت هر وقت بتونم هستم عزیزم

توی گروه شش نفرمون هم نوشته بود :

سمیه :
سلام میناجان . ممنونم خداروشکر‌ مرسی از همه ارزوهای خوبت ان شالله که این روزها به سرعت بگذره
دیروز مریم جون‌ لطف کردن و از وقت استراحت ، کار و خانواده گذشتن و از صبح پیش من بودن. خیلی ازش ممنونم امیدوارم توی سلامتی ها و شادی هاش جبران کنم واسش


برای من همین حس و حالش یک دنیا می ارزه
خواهش میکنم اگر دستمون میرسه دردی را از کسی کم کنیم دریغ نکنیم خدمت به هم نوعان بهترین یاد خداست البته این محبت بی چشمداشت و بدون توقع باید باشه  




پست های مربوط به سمیه که میتونید در آرشیو بخونید

سمیه دوست همگروهی لاتاری ۹۷/۵/۱۹

ابراز احساسات قشنگ و
نتیجه پاتولوژی سمیه .۹۷/۵/۳۱

سمیه یک دوست همدرد .۹۸/۶/۱۴

سمیه دوستم امروز سرطان 
تیروئیدش را جراحی میکنه. ۹۸/۷/۹

دیشب باز رفتم عیادت سمیه ۹۸/۷/۱۱

سمیه از بیمارستان ترخیص شد ۹۸/۷/۱۱

از حس مسئولیت باربد دلم براش ضعف رفت ولی .....

یک دفعه ایی جور شد آمدیم شمال

چنان نمای که هستی

سمیه ,یک ,هم ,تو ,اون ,چون ,با هم ,که در ,من و ,سمیه جان ,به من

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رمان | دانلود رمان عاشقانه وبسایت شهرآستانه melorinn rechpuluca supartmami tropamkakcae dohucicel elenofoth کتابخانه عمومی علامه دهخدا هادی رحیم پور