محل تبلیغات شما
از اون موقع براتون گفتم ظاهرا خوشتون آمده
بگم بهتون این نوع گرایش و برخوردی که من باهاشون پیش گرفته بودم یه سری مسائل ناراحت کننده ای هم برای من داشت که در واقع بازتاب رفتار خودم بود یک مقدار اون حریم و مرزهای زندگیم شاید چون خودم فضا داده بودم رعایت نمیشد
( اینم بگم من هرگز اون مریم بیست ساله را سرزنش نمیکنم تازه برای اون مریم هورا هم میکشم چون خیلی خوب سرپای خودش بود و برای زندگی تلاش میکرد )
وقتی مینا خونه شون بود هنوز عروسی نگرفته بود یا بعد عروسیش ، وقتی در هفته می آمد خونشون کمتر روزی بود که این در ما را نزنه نگه مریم جون فلان چیز دارید
خب اوایلش برام موردی نداشت با خوشحالی بدو بدو بهش درخواستیش میدادم ، اما کار به جایی رسید می آمد میگفت بادمجون داری ؟ میخوام خورشت بادمجان درست کنم .
شگفتاااا ادم اول مبینه بادمجون داره بعد این خورشت انتخاب میکنه
یا ماکارونی داری ؟
گوشت گذاشتم میخواد شام ماکارونی بگذارم
بعلههههه خخخخخ اونم خنگولی بوده برا خودش خخخخ ( چون من مینا را دوست دارم اینها همه خاطرات من هستند)
خلاصه از مواد غذایی، دارو ، ابزار ، لوازم بهداشتی و شخصی بانوان ، هرچی به ذهنتون برسه در میزد درخواست میکرد
اعتراف کنم که اینقدر زیاد شد ه بودم که دیگه خسته شده بودم و یادمه اونجا دیگه یک مقدار به خودم امدم که باید این شرایط جمع و جور کنم و اینطور نمیشه
اینها را میگم که کلا اوضاع واقعی به دستتون بیاد
اونها اگر این رفتار میکردن مقصر شیوه و اشکالات رفتاری خودم بود که حس کرده بودند میتونند اینگونه درخواست کنند در صورتی که من یادم نمیاد که رفته باشم در خونشون درخواست داشته باشم اگر این مورد هم باشه مشکلی نیست زیاد روی بیش از اندازه اش جالب نبود
بگذریمممم
از سبک زندگی حاج خانم و مدیریتش در روابط خانوادگیش بی نهایت خوشم می آمد
یک زن کاملا سنتی با سواد مختصر ، اما بسیار بسیار با درایت که حواسش به روابط خانواده اش بود
این خونه پنجاه و پنج متریش همیشه مثل دسته گل بود
یکم تپلی و قدش کوتاهه ، اما مثل فلفل فرز و تیز کارهاش انجام میداد
برای دخترها و نوه ها هر وقت تایم داشت یه چیزی میدوخت یا میبافت
خریدهای خونه شون را خودش انجام میداد با وجود اینکه عینکی و چشم هاش ضعیف بود اما کیف میکردی میوه های سوا شده اش میدیدی مثل گل زندگی میکرد
با وجود عروس و دو تا داماد و نوه های که به مرور صاحب شد تو این خونه نقلی چنان در مناسبتها دور هم بچه هاش جمع میکرد فکر میکردی خونه اش سیصد متره
شوهرش حاج آقا به صورت مجزا شخصیت دلچسبی نداشت یک ادم فوق العاده غر غرووو و تاحدی خاله زنک بین همسایه ها قابل تحمل نبود .
اما این زن کاری کرده بود ، با وجود اینکه خود حاج خانم ، همه کاره اون خونه بود ، اینقدر حواسش به احترام و عزت شوهرش توسط بچه ها بود که حد نداشت یعنی هرکی دیگه جای حاج خانم زن حاج آقا بود محاله بود که این عزت و احترام میداشت
هرسال برای شوهرش تولد میگرفت وعروس ، دامادها و بچه ها برای پدربزرگ شادی و هلهله میکردن
سر و تیپ حاج آقا همیشه مرتب و اتو کشیده بود
میدیدم هر چند وقت یک بار چند دست لباسهای حاج آقا را میبرد اتو بخار
در کل از این که اینگونه عزت و احترام همسرش داشت خوشم و میگذاشتم پای درایتش .
بر خلاف صبوری خودش دخترهاش تند خو و تا حدی عصبی بودند اما پسرش مثل خودش ملایم بود .
عروسش خیلی بهانه گیر و حساس بود منتظر بود تقی به توقی بخوره قهر کنه اینقدر این حواسش بهش،میداد و در مقابل اخلاق هاش حوصله به خرج میداد این فضا را عروسه پیدا نمیکرد که بهانه به دستش بیاد
برام درد ودل میکرد میگفت من به خاطر آرامش مهردادم باید با اخلاقهای میترا کنار بیام
وقتی میترا باردارشد کل این نه ماه را از صد تا مادر دلسوز به این عروس بیشتر توجه کرد من شاهد بودم چگونه بهش خدمت میکرد .
دخترهاش گاهی از دست رفتارهای عروسه میخواستند منفجر بشند کله عروسه را از تنش جدا کنند اما سری مداخله میکرد آتیش میخوابوند
هزارتا کار برای عروس میکرد نمیگذاشت ذره ای دخترهاش بشنوند
خلاصه هر تنشی میخواست بین بچه ها ایجاد بشه با یک ت و درایت خودش همه را تبدیل به دوستی و گرما میکرد
واقعااا برای خانواده اش از نظر من یک زن خاص و کمیاب بود میتونم بگم من سعی کردم خیلی نکات خوبش برای خودم الگو کنم
ببینید این خدمات برای خانواده اش بود در حق منه همسایه بدی نکرد اما بگم کار خاصی هم کرده باشه هم نکرد ه وظیفه ای نداشت این توضیح را دادم که بدونید اصل این انرژی که درستش هم همینه برای خانواده خودش بود ربطی به من نداشت
عاشقانه با تمام وجودش امیرشایان نوه اولش دوست داشت
امیر شایان صداش میزد مامانی
یادش به خیر همیشه
براش میخوند
مامانی برات غش بزنه
خوشکل جانه بمیرای
سی سال بود از فومن ساکن تهران شده بودند اما خودش و مخصوصا حاج آقا لهجه شمالیشون غلیظ بود

مهنازش داده بود به یه پسری که اصلیتش اهل کرمانشاه بود با وجود اینکه دامادش تهران بود اما از مادرشوهر مهناز ناراضی بودند مینالیدن کلی بهش بده و بیراه میگفتند .
دوست نداشتم وقتی امیرشایان را قاطی ماجرا کرده بودند به مادربزرگ پدریش بد و بیراه میگفت اداش درمی آورد اینها میخندیدن خیلی این حرکتشون برام ناخوشایند بود که چرا باید یه بچه به این کار تشویق بشه
واقعیت من از شوهر مهناز که اتفاقا نظامی هم بود خیلی بدم می آمد یه تیپ و ظاهر خیلی جوان ، سبزه چهره داشت متاسفانه خیلی هیززرر بود من از مردی که چشماش ولگرده و همه جا میچرخه الخصوص اگر متاهل باشه بیزارم میخوام سر به تنش نباشه

برعکسش شوهر مینا فوق العاده محجوب و آقا بود از فامیل هاشون بود
پسر حاج خانم هم جای برادری زیبا و محجوب بود اما مثل پدرش خیلی سیگاری بود که با پدرش مشغول به فعالیت بود حاج خانم بسیار با پسرش با ت رفتار میکرد
زنش هم فوق العاده عروسکی و ناز معلم بود اما واقعا از بس قهر قهرو و بهانه گیر بود دل اینها را خون کرده بود

حاج خانم توصیه اش به همه این بود که فقط یک بچه به دنیا بیارید ابداً میگقت بچه هاتون دوتا نکنید ( الان ها که مشکلات جامعه را مبینم میگم این زن چقدر عاقل و دور اندیش بود و نصحیتش درست بود )
عروسش هم بعد از هفت سال که خودش اجازه بارداری نمیداد صاحب یک دختر ناز به اسم گلسا شد
مهناز امیرشایان فقط داشت، فکر کنم وقتی دبستانش تمام کرده بود
همینکه مینا باردار شد مهناز هم هوس کرد دومی را باردار بشه
که متاسفانه این مسولیت خطیر بچه آوردن خیلی ها به بهانه چشم و هم چشمی ، هوس کردن بچه داری که یه حس زودگذره ، یکی بیاریم اون یکی بچه تنها نباشه و دهها بهانه سطحی دیگه باردار میشند .
خلاصه مهناز بعد از مینا که دخترش یسنا به دنیا آمد .
اونم صاحب یک پسر دیگه به نام امیر آریان شد

امیرشایان پسر بزرگش تا حدی شیطونی هاش زیاد بود
ولی مامانی خریدار ناز و چشم های قشنگش بود
هیچ کدوم از نوه ها حتی برادر امیرشایان به خوشکلی این پسر نشدن

چهارده سال تو این خونه ما زندگی کردیم و وقتی که من خودم از اون تلاطم تنهایی پیدا کردم به مرور اون نگاه توجهیم را از حالت افراط به تعادل رسوندم .
خوشحالم که خاطره بدی را از هم نداریم و با احترام و خوشحالی از هم من از اون خونه اسباب کشی کردم

بریم سر سه روز پیش که حاج خانم بعد از یک سال و خورده ای تماس گرفت .
البته حاج آقا توی اینستا پیج کاریم مدتی بود منو فالو کرده بود

حاج خانم بعد از حال و احوال کردن گفت مریم چون روانشناس هستی میخواستم من را یه راهنمایی کنی ؟
گفتم جانم بفرما
آیا روانکاوی است که بتونه خاطرات بد یک نفر را پاک کنه ؟
گفتم ابدا نداریم اگر هم کسی همچین ادعایی کرد مطمئن باشید میخواد ی کنه .
روانشناس بالینی یا روانکاو کمک میکنه که زخم های که فرد در گذشته خورده اونها را بهبود ببخشه و فرد را توانمند میکنه که چگونه بتونه با وجود درد و خاطرات بدش کنار بیاد اونها را پذیرش کنه و زندگی بهتری به دور از خشم و ناراحتی داشته باشه
ادم که فراموشی نمیگیره که خاطراتش پاک بشه بلکه توسط روانشناس ترمیمشون میکنه
گفت اتفاقا منم که روانشناسی بلد نیستم گفتم بهشون مگر کسی میتونه بیاد تو ذهن شما چیزی را پاک کنه .
گفتم : دقیقا همینه
حدس زدم اون فرد یک آشنای نزدیکه که اینگونه حاج خانم نگران کرده
گفتم حاج خانم فرد مورد نظر چند سالش هست ؟
گفت بیست و دوساله
گفتم برای این میپرسم که بهتر راهنمایتون کنم .
یه مکث طولانی کرد بعد با صدای حزن آلود اون فرد امیر شایان منه مریم جان
خاطراتی از گذشته و تنبیه های بدنی که پدرش انجام میداده همه آشفته اش میکنه و میگه اذیتم میکنه و همش میگه از پدرم متنفرم
(کسانی که میخوان از روانشناس راهنمایی و کمک بگیرند گاهی نمیدونند چه اطلاعاتی مهمه که باید برای تشخیص بهتر به ما گزارش کنند ما به عنوان درمانگر اون اطلاعات بر اساس پیش توضیحات اولیه مراجع باید بیرون بکشیم
مثلا حدس میزنیم احتمال تشخیص افسردگی و یا اختلال دیگری است یکی یکی در قالب پرسش علائم افسردگی یا اون اختلال احتمالی را چک میکنیم
یا حدس میزنیم شاید فرد تحت تاثیرات مواد مخدر یا محرک دچار این علائم شده اون را هم بررسی میکنیم تا به تشخیص برسیم
مواردی دیگری هم است که به همین دو مثال بسنده میکنم )
خلاصه حاج خانم گفت برای من حرف میزنه خیلی گریه میکنه
گفتم احساس میکنید ناامید و بی انگیزه است به زندگی ؟
گفت: بله
پرسیدم آیا دانشگاهش که قبلا گفتید قبول شده بود را داره میره
گفت نه دانشگاهش را رها کرده
( این را برای این پرسیدم که ببینم چقدر شرایط فعلیش در فعالیت های عادیش تاثیرگذاشته که این خود این رها کردن تحصیل یک هشدار بزدگه )
گفتم شده خدای نکرده به شما بگه میخوام خودم از بین ببرم یا حرفی از خودکشی بزنه ؟
گفت اره اره اره زیاد میگه
گفتم پس باید خیلی زود اینو یک روانپزشک ببینه
گفت پدرش میگه این هیچ غلطی نمیکنه
گفتم پدرش سخت اشتباه میکنه همیشه ما این علامت ها و تهدیدها را جدی میگیرم از نا آگاهی پدرشون است که اینجور میگه
خواستم برای اینکه راحت تر بتونه گزارش بده براش از یکی از مراجعانم مثالی زدم که با وجود خانواده خیلی تحصیل کرده اما الان درگیر ماری جوانا شده .
گفت اره اینم سیگار زیاد و همین چیزی میگید زیاد میکشه
( واقعا توی دلم خیلی متاثر شدم بچه به اون زیبایی چه عاقبت تلخی پیدا کرده
مادرش مددکاره اجتماعی ، پدرش سرهنگ )
گفتم خب حاج خانم خیلی از علامتهاش ممکنه تحت تاثیر مواد که مصرف میکنه باشه
ایشون روانشناس فعلا به تنهایی کاری براش نمیتونه بکنه چون این سیستم ذهتیش تحت تاثیر مواد است و میزان افسردگیش زیاده در ابتدا باید برای ترک و کاهش موادش اقدام بکنید بعد برای رفع موارد بعدی براساس الویت ها اقدام کنید . من معرفیتون میکنم به یک دکتر روانپزشک بسیار خوب که در حوزه اعتیاد بهترینه ببینید ایشون چه برنامه ای برای درمانش می ریزند
گفتم ولی متاسفانه وقتی امیر شایان از تنبیه های پدرش در بچگی ناراحته
وقتی پدرش تهدید به خودکشی بچه خودش را مسئله مهمی نمیدونه این خیلی مسئله است
برای نتیجه خوب این موارد نیاز است سیستمی همه در جایگاه خودشون درست رفتار کنند تا فرد آسیب دیده شرایطش کنترل بشه یا بهبود پیدادکنه
با یه دل پری چند بار پشت هم گفت دقیقا دقیقا دقیقا
پدرش خیلی مشکل ساز است و حتی الان من که به این بچه محبت میکنم معترض میشه و میگه این به ما بی احترامی میکنه شما هم نباید تحولیش بگیرید
یا به مادرش میگه براش غذا نگذار
سلامش جواب نده
گفتم بی نهایت متاسفم هر چقدر این بچه فکر کنه طرد شده است بیشتر شرایطش وخیم تر میشه
اینکه از زندگی بریده حتما نقطه عطف و امیدش به زندگی شما مامان بزرگش هستیدکه همیشه بهش عشق دادین حتی اگر تا الان اون خودکشی که گفته، عملی نکرده خود شما هستید
گفت همینطوره رابطه اش با من و مینا خیلی خوبه چون با محبت باهاش رفتار میکنیم
گفتم شما مهرتون را از این کم نکنید و حس تعلق و دوست داشتنش بهش مرتب یاداوری بشه .پدرش متاسفانه خونه وزندگیش با محل کارش که نظامیه اشتباه گرفته ، نتیجه کنترل و سخت گیریهای زیادش شده حال امروز این بچه
الان قطعا امیرشایان که قد و هیکل پیدا کرده احترام نگه نمیداره و حتی ممکنه روی پدرش دست بلند کنه

گفت دقیقا از پدرش که عصبی بشه بهش حمله میکنه
گفتم متاسفانه پدر و مادرهای کنترل گر و کسانی که پایه تربیت بچشون روی ترس ووتنبیه میگذارند سر به زیری بچه هاشون پای اقتدار خودشون میگذارند نمیدونند این بچه از ترس از عواقب تنبیه سکوت کرده و داره در درونش خشم و نفرت انباشته میکنه و حتما در بزرگسالی اینگونه منفور از پدر و مادرش میشه و همش میخواد انتقام بگیره
وقتی شما حس طرد شدن به بچه ات بدی ، وقتی حس کنه من ادم دوست داشتنی نیستم رفتارهاش هم میشه مثل باورهاش،میگه من که ادم دوست داشتنی و باارزشی نیستم پس مثل ادم بی ارزش و دوست نداشتنی رفتار میکنم
حتی بچه های که از پدر و مادرشون خشم جمع اوری میکنن به قیمت انتقام از پدر و مادرشون خودشون بدبخت میکنن تا حال اونها را بگیرند چون نفرت اونها از موفقیت و نجات خودشون قوی تره لذا سراغ رفتارهای ناهنجار میرند
گفت همینه مریم جون این فقط میخواد حال این پدر را بگیره
گفت مریم جون لطفا با مینا حرف بزن واون اطلاعات بهتری برای گفتن به شما داره و همچنین این دکتری که میگی به مینا معرفی کن
من اینقدر غصه میخوردم یهو تو فکر بودم یادم امد شما روانشناسی و مشغول کار هستی گفتم میتونی ما را راهنمایی کنی
یه همدلی خوب به خود حاج خانم دادم گفتم میدونم چه دردی از این شرایط شما تجربه میکنید .
من هر کاری بتونم برای امیرشایان انجام میدم اونم مثل باربد من چه فرقی میکنه اول امیدتون به خدا باشه بعد هم حتما باید در جهت بهبودیش اقدام کنید.
من هم کنارتون هستم
خیلی تشکر کرد
خوشحال شدم که میتونستم بهشون کمک کنم
میتونم بگم از صمیم قلبم متاسف شدم ادم تمام هدفش از زندگی اینه که عاقبت فرزندانش به خیر بشه
و خیلی برام تلخ بود که این بچه به این سرنوشت دچار شده هرچند نتیجه رفتارهای اشتباه پدر و مادرش بوده در واقع آسیب های که اونها بهش زدند و متاسفانه وقتی مشکل به اینجا میرسه و اینقدر حاد میشه اون ادم هیج وقت دیگه یک ادم نرمالی نمیشه فقط میشه شرایط کنترل کرد که از این بدتر نشه
گوشی را که قطع کردم
سری با اون کلینیک مدنظرم تماس گرفتم ببینم چگونه میشه یک وقت زودتری برای این بچه بگیریم نه اینکه خودم وقت بگیرم ببینم شرایط فعلی پذیرشون چگونه است
بعد با مینا حرف زدم . بنده خدا برای خود یک اتفاق بدی پارسال رخ داده بودکه یک ساعت کامل فقط از خلاصه اتفاقی که برای خودش رخ داده بود گفت ( اونو نمیشه تو این پست بنویسیم همه چی باهم قاطی میشه خلاصه کلی راجب اون اتفاق همدلی کردم و به آرامش دعوتش کردم و بعد در اخر اونم از شرایط وخیم و دردناک امیر شایان برام گفت)

با اجازتون باید دیگه اماده بشم برم کلینیک به کارم برسم ادامشو در پست بعدی مینویسم
خیلی مردد بودم این پست عمومی یا خصوصی  بنویسم چون واقعیتش غالبا همین دوستان رمزدار و همیشگی هستند  که همراهی میکنند
نمیدونم اگر فقط دوستان رمز دار در این پست همراهی کردند ادامه پست بعدی  را به صورت خصوصی منتشر میکنم  پیشاپیش بگم از من دلخور نشید 
 تمامی  اسامی جهت حفظ حریمشون  مستعار است .
هدفم از نوشتن اینگونه پست ها آگاه سازی است و شاید باعث بیداری بشه و باعث بشه بچه دیگری به خاطر این آسیب ها به این سرنوشت تلخ دچار نشه که کل یک خانواده را به هم بریزه
ما هرچه میکاریم برداشت میکنیم فرزند سالم با آینده خوب میخواین زحمت داره
نمیشه با نا آگاهی بچه هاتون بزرگ کنید و بعد انتظار یک ادم موفق و سربه راه داشته باشید .
مهمترین وظیفه پدر و مادری پذیرش،مسئولیت این نقشه اگر پذیرش مسئولیت این نقش ندارید خواهش میکنم هزگز ، هرگز پدر و مادر نشید کی گفته همه باید پدر و مادر بشند .
ادامه پست بعدی به زودی . راستی چون پستم طولانیه توی نظرات قسمت اول پست را هم مدنظر داشته باشید
ادامه دارد







از حس مسئولیت باربد دلم براش ضعف رفت ولی .....

یک دفعه ایی جور شد آمدیم شمال

چنان نمای که هستی

هم ,بچه ,یک ,خیلی ,حاج ,اون ,حاج خانم ,بود که ,پدر و ,این بچه ,با وجود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دندانپزشکی سوئیشــــــتا Eduardo's style فروشگاه رژ لب صورتی دورهمی موضوع آزاد Ronald's memory diogenena mauvociwork epinazret